جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و
راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که
دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل
معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ
تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش
مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی
یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان،
بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به
خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن
طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین
که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا
معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان
پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت:
(( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی
پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار
کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به
معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین
نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟
))